طنزززززززززززعروسی و مهریه و...........
سحر و عادل پس از 2 سال و نیم دوستی به اصطلاح خیابونی(البته به قول برو بچ کارشناس تلویزیون) تصمیم میگیرند- از اونجایی که طاقت دوری همدیگر رو ندارند- با هم ازدواج کنند.
برای همین عادل وپدر و مادرش و چند تا از بزرگای فامیلشون که حدودا ً30 - 40 نفری میشن ،به سمت خونه سحر اینا لشگر کشی می کنند تا دخترشون رو به کنیزی ببرند.از این طرف هم یک قشون 50-60 نفره متشکل از سحر و خانواده اش و ریش سفیدای قوم و قبیله شون منتظر رسیدن مهمون ها هستن تا عادل رو به غلامی قبول کنند.
وقتی دو خانواده به هم میرسند در میدانی به نام خانواده عروس ، جنگی سخت شروع میشه به نام خواستگاری و هر طرف سعی در پیروز شدن داره و این در حالیه که سحر و عادل تصمیمشون رو گرفته اند و میخواهند همدیگر رو خوشبخت ترین زن وشوهر دنیا بکنند و به هم قول داده ان که چه در خوشی و چه در سختی و چه حتی در جدایی! کنار هم باشند!(جوونن دیگه چرت و پرت زیاد می گن!)
به هر حال بعد از کشمکش های فراوان و به وجود آمدن تلفات سنگین از هر دوطرف ، نتیجه این میشه که :عادل جان تعهد بده سربازی بره و خونه و زندگی راحتی برای سحر جون فراهم کنه و سحر و خانواده اش هم توقعاتشون رو کمتر کنند تا این دو تا جوون بتونن هر چی زودتر برن سر خونه و زندگیشون.
تعداد سکه مهریه هم طبق رابطه S+ r³Π¾ + ²k=½mv برابر با 17367 عدد میشه که در آن :
m= مجموع مربع تاریخ تولد عروس خانوم و تعداد دفعاتی که ایشون در نوزادی پوشک خودشون رو خراب کرده اند
V= مقدار میلی لیتر شیر هایی که سحر خانوم در دوران کودکی از اونجای مامانشون برداشت کرده اند.
Π=همون عدد پی برابر با 14/3
r= زاویه ای که موقع شیر خوردن ، از امتداد پای سحر خانوم با خط افق بدست میومده .
S=عداد ثابت که مقدار ان 1000 است(به نیت 1000 غیر معصوم!)
خوب به سلامتی همه چی ختم به خیر شد و تاریخ عقد و عروسی هم تعیین شد و همه با هم خداحافظی می کنند و به خونه های خودشون بر می گردند تا به خودشون افتخار کنند که دست دو تا جوون رو گذاشتن توی دستای هم و ایشالله خدا اجرشون بده!
در اینجا ما قصد داریم یک برسی چهره به چهره داشته باشیم تا کمی یشتر در مورد مصائب و شیرینی های یک ادواج ایرانی آشنا بشیم:
سحر و عادل:
اتفاق خاصی براشون نمیفته و مثل قبل با هم بیرون میرن تا به خیال خودشون(منظور از خودشون خانواده های سحر و عادل می باشد) با خلقیات و ایده آل های همدیگر آشنا بشند! از فردای روز عقد سحر جان و عادل جان مشغول جمع آوری اطلاعات از نقاط پر تردد گشت های انتظامی می شوند تا بتوانند در جهت برآورده شدن یک آرزوی قدیمی(:وای خدا یعنی میشه یه روز بدون ترس از مأمور با هم بریم خیابون؟) قدم بردارند و بدین منظور در حالیکه در یک دست عقد نامه و در دست دیگر ، دست همدیگر را گرفته اند با اعتماد به نفس کامل از جلوی این ماشین های سفید و زبونم لال سبز رد می شوند!
سعید (برادر سحر)
مشغول آماده سازی درونی و بیرونی می شود و روزانه 50 بار جمله «از غیرت خود بکاهیم» را تکرار می کند تا از این به بعد به سمت مردی که دست خواهرش را می گیرد و او را می بوسد با کله حمله نکند!
سیما جون (مامان سحر)
او در حالیکه همچنان از پیروزی بدست آمده بر سر جنگ مهریه سرمست است ، مشغول تهیه لیستی از بهترین و گرانترین مارک های لوازم خانگی موجود در بازار جهت تهیه جهیزیه می باشد.در این میان فراموش نمی کند که سری به چمدان های خاک خورده و قدیمی اش هم بزند و یادگارهای عروسی خودش را که برای روز عروسی دخترش نگه داشته(از جمله انگشتر زنگ زده ای که چهار نسل است در خانواده شان از مادر به دختر می رسد.)در می آورد و احیاناً دو قطره اشک هم با یادآوری خاطرات خوش شب عروسی اش از چشمان این بزرگوار سرازیر می شود.
فخری خانوم(مادر عادل)
به تمام دوستان و آشنایان و حتی آنهایی که چشم دیدنشان را هم ندارد زنگ می زند و مخصوصاً سعی می کند هر 8 ساعت یکبار قبل از غذا به سیمین دوست صمیمی اش زنگ بزند و این خبر میمون را بدهد و از تصور قیافه ناامید و عصبانی سمین ، دلش آرام گیرد.زنیکه مزخرف چه فکری کرده؟ یعنی فکر کرده عادل دسته گلم که هم خوش تیپه و هم تحصیلکرده ست رو بدم به اون دختر کک مکی دماغ عملیش ؟واه واه واه با اون سینه های پلاستیکی!
نکته:دختری که شرح آن در بالا رفت و طبق گفته فخری خانوم دماغ عملی و سینه پروتز کرده است همان نسترن معروف به پانته آ دختر فیس و افاده ای سیمین جون می باشد.
لیلا (خواهر عادل که 36 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره و در ضمن مجرد )
لیلا جون که کم کم گرد پیری به چشماش نشسته و همچین بفهمی نفهمی یه مقداری چشماش کم سو شده ، در مدت زمان باقی مانده تا مراسم عروسی تمام سعی خودش رو میکنه تا تمهیدات لازم جهت جوان شدن و کاهش سن از جمله :کشیدن پوست صورت ،لیپو ساکشن و ... را انجام دهد و بتواند شتر خوشبختی اش را در عروسی برادرش پیدا کنه.در همین راستا او روزانه 50 بار جمله «من زیبا ، جوان و دلربا هستم » را با خودش تکرار می کند و همچنین در کلاس های «مثبت اندیشی» و نیز کلاس «چه کار کنیم تا جنس مخالف از ما آویزان شود»(با تدریس دکتر آزمندیان)شرکت می کند!
آقا رضا(پدر عادل ) و بهروز خان(پدر سحر)
اتفاق خاصی برای این دو بدبخت نمی افتد و کما فی السابق صبح زود سر کار می رن و شب خسته و کوفته به خانه می آیند و کماکان خدا را به خاطر این زندگی آرام شکر می کنند!!!
و اما شب عروسی
یک باغ در یکی از مناطق شمالی تهران همراه با 433 نفر مهمان و گروه ارکستر شاسی گورکن و جیغ و کف و داد و فریاد و عربده ، همراه با مخلوطی از نیناش ناش و عاشقی دد بردیه علیش گرفتارش شدم و شیوا شوهر کرده وجمالو جمالو جمالو جمالو بلو! و ....در پایان هم اجرای مراسم رقص به اصطلاح تانگو توسط عروس و داماد و سایر زوج های جوگیر در حالیکه اگر در این لحظه دوربین روی چهره خسته لیلا جون (که امشب حسابی مجلس رو گرم می کرد و حتی با پسر های 6-7 ساله هم می گفت و میخندید ) زوم کنه به وضوح حسرت و نا امیدی رو میشه در چهره اش دید! در این هنگام که همه یا در حال چت زدن یا دید زدن یا اماده شدن برای رفتن به خانه هستند ،ناگهان یه نامردی (که الهی زیر تریلی 18 چرخی بره که راننده اش سعید جانه!) از یه جای سالن داد میزنه :داماد عروسو ببوس و به یکباره تمام 433 نفر مهمان به غیر از یک نفر فریاد میزنند:بوسش کن! داماد هم که سعی می کنه خودش رو شرمنده و با حجب و حیا نشون بده یواش یواش به صورت عروس خانوم نزدیک میشه و .....سعید جان به سرعت محل حادثه رو ترک میکنه و از سالن یرون میره تا این صحنه فجیع رو نبینه!
**********************
عروسی تمام میشه و هر کس به خانه خودش میره در حالیکه زنها و دختر های فامیل داماد موقع خداحافظی تمام سعیشون رو می کنن تا یه عیب و ایراد کوچیک از آرایش و لباس عروس رو برای هم بازگو کنند و زنها و دختر های فامیل عروس هم موقع خداحافظی با شیطنت خاص و در آوردن شکلک قیافه ناامید خواهر داماد رو برای هم بازگو می کنند و وقتی دیگه موضوع خاصی برای غیبت کردن باقی نموند همه رهسپار خونه هاشون میشن.پسر های رنج سنی 16 تا 20 سال هم با فکر کردن به این موضوع که امشب چه اتفاقی میفته به خواب میرن ..
عروس و داماد هم با ماشین مخصوص مراسم رو ترک می کنند و بعد از کمی دور دور زدن در خیابان هر کدوم به خونه باباش میره تا فردا دویاره با هم قرار بذارن و بیرون برن!
اینم از عروسی.خوب دیگه آقا جان عروسی تموم شد ، شام هم دیگه نیست.پاشید برید خونه هاتون و این صفحه رو هم ببندید